داد و بیداد

بنام آنکه جان را فکرت آموخت

اگر  مرگ    دادست    بیداد   چیست؟

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

فردوسی

 

همسفرم گفت: یاد عموت افتادی؟ می­خوای دور بزنیم بریم سر خاک؟

حرفی نزدم، دور هم نزدم، با اینکه دلم می­خواست!

دقایقی قبل آخرین نفری که بدرقه­ مان کرده بود پدر بود و قبل از آن مادر.

بابا با اینکه در آن ساعت خانه بمان نبود، فقط برای آن مانده بود که بدرقه مان کند و مادر که فردا تولدش بود چشمان سبزش از همیشه شفاف­ تر شده بود. فردای آن روز یعنی همین امروز، تولدش بود. شکر که می­توانم بگویم هست!

خواست که با بوسه­ ای بدرقه ­ام کند. نبوسیدمش، به بهانه کرونا، آنفلوآنزا و... چشمانم را از چشمانش دزدیدم. شاید نخواستم چشمانش شفاف ­تر شود و شاید غرورم اجازه نداد، صدای لرزانم را تری چشمانم همراهی کند! پدر را هم همینطور، البته اوبدرقه را بهانه ­ی بوسه نکرد، فقط به نگاهی رضا بود. کمتر وقتی انتظار بوسه از من داشته و من هم. ما همینطوری همدیگر را داشته ­ایم و البته نیازی به توضیح جهت عمق مهر بدون بوسه و آغوشمان نیست.

لحظه­ ای تصمیم گرفتم دور بزنم، سر خاک عمو، مادر بزرگ، پدر بزرگ و دایی بروم. یا شاید هم بقیه، آخر در آنجا همه تنگ هم خوابیده اند و نیازی به رفتن از این قطعه به آن قطعه نیست. منصرف شدم. عمو در آخرین تماس تلفنی گفته بود: چو بر گورم بخواهی بوسه دادن، رخم را بوسه ده کاکنون همانیم. حتی به ذهنم رسید، دور بزنم، تا عصر بمانیم و عصر به طرف تهران بیاییم، نزدم. و بغضم را قورت دادم. صادق باشم، دروغ می­گویم. قورت ندادم و هنوز در گلویم سردگردان است.

امشب هنوز راه گلویم بسته مانده. آن هم در اولین سالگرد خسرو آواز ایران، سوگوار از وداعی بدون بدرقه ­ی ما. امروز البته شوقی که از زادروز مادر داشتم را بین راه(کمی که بهتر شدم)، با یک تماس تلفنی به خودش بیان کردم. کاش شوق جای بیشتری پیدا کند، در دلی پر ز غم، کین و خشم.

دور نزدم ولی در ذهنم گذشت، من دوباره آنان را پس از چند روز خواهم دید، شاید باز هم برای بوسیدنشان زود باشد، شاید حتی مدت­ها سخت در آغوششان نگیرم، ولی دست­کم می­توان امید داشت، سال آینده آغوش تولد مادرم، یا بوسه ­ی نوروزی پدرم را تجربه کنم.

آن لحظه اشک ناگهانی سر خورده بر گون­ه ام را همراه عزیزی دید، به مناظر نگاه کرد و گفت: "راحت باش، یاد عموت افتادی؟ می­خوای دور بزنیم بریم سر خاک؟". در همان لحظات و در حالی که پخش صدای استاد گوشم را نوازش می­کرد، نه می­خواستم دور بزنم و نه حتی می­خواستم دور نزنم. می­خواستم فریاد بزنم. فریاد بلندی، از بیداد و داد. در همان ثانیه ­ها بود که تمام افکاری که نگاشتم در ذهنم گذشت و مهم­تر آنکه، غالب ترین حس وجودم، شرم بود. از کسانی که شناخته و نشناخته می­دانستم دیگر امکان بوسه و آغوش مادرشان و نگاه پدرشان برایشان ممکن نیست! خجالتم از لحظه ­ی بغض خداحافظی بود، در مقابل فرزندانی که داغ عزیزانشان را به سبب خِرَد ورزی نابخردان تا همیشه در سینه دارند.

پاسخی ندادم، ولی در همان چند لحظه به این هم فکر می­کردم که اگر از سوگ بگویم ��مسفر بگوید که تو عادت سیاه به تن کردن نداری و مرگ را به سخره می­گیری و به اینکه جوابم به او مرثیه­ ای از تفاوت نگاهم، به مرگ در مقابل نسل کشی ناجوانمردانه، داغ همگانی، سیاه بازی سفید نمایان و سیّاسی تاریک بود.

نمیدانم اینجا کسی پیدا می­شود که بداند آن لحظات برایم چند ساعت، یا چند سال گذشت؟ کسی هست که بداند، دردی که هنوز در دل و خشمی که در سر دارم از کجاست؟ چرا مدت­هاست، خسته، بی­قرار، سوگوار، خشمگین، دلسوز ، سنگدل، صادق در اعتراف به دروغ، خودخواه، مغرور و خجل هستم؟ و اصلا این همه حس متضاد از کجا در یک لحظه و چند سال در یک تن آشکار می­شود؟

ارسال نظر